پایان پذیرفتن. سر و صورتی بخود گرفتن: گرچه سامان جهان اندر خرد باشد خرد تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود. عنصری. هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد کار چون من عاشقی هرگز کجا سامان گرفت. سوزنی
پایان پذیرفتن. سر و صورتی بخود گرفتن: گرچه سامان جهان اندر خرد باشد خرد تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود. عنصری. هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد کار چون من عاشقی هرگز کجا سامان گرفت. سوزنی
اخذ میثاق. عهد گرفتن. پیمان بستن: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده است بسوی تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). یا واگذارم چیزی را از آنها که پیمان گرفته ام...ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 318). کآنی که با خرندۀ این گوهر عهدی عظیم گیرد و پیمانی. ناصرخسرو. برسم کیان نیز پیمان گرفت وفا در دل و مهر در جان گرفت. نظامی. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 252 شود
اخذ میثاق. عهد گرفتن. پیمان بستن: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده است بسوی تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). یا واگذارم چیزی را از آنها که پیمان گرفته ام...ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 318). کآنی که با خرندۀ این گوهر عهدی عظیم گیرد و پیمانی. ناصرخسرو. برسم کیان نیز پیمان گرفت وفا در دل و مهر در جان گرفت. نظامی. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 252 شود
میان انگشتان دست یا میان دو پای قرار دادن دامن. اخذ قسمت سفلای فروهشتۀ جامه. گرد آوردن قسمت پایین لباس در میان دست یا سر انگشتان: تشذر، دامن بمیان پای گرفتن. (منتهی الارب) ، کنایه از متوجه ساختن کسی را بانجام کردن کاری: مرا امر معروف دامن گرفت فضول آتشی گشت و در من گرفت. سعدی. ، فرا چنگ آوردن. داشتن بدست: بیدار شو و بدست پرهیز چون سنگ بگیر دامن حق. ناصرخسرو. سعدیادامن توحید گرفتن کاریست که نه از پنجۀ هر بوالهوسی برخیزد. سعدی. - دامن کسی گرفتن، بازداشتن او از حرکت. رها نکردن که برود. از حرکت بازداشتن. مانع رفتن او شدن. مانع ترک کردن وی شدن: چند فشانی آستین بر من و روزگار من دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم. سعدی. - دامن گرفتن کسی را یا چیزی را، متوسل باو شدن. ازو خواستن. او را خواهانی نمودن. پناه باو بردن. باوملحق شدن: زین دیو بی وفا چو شدی نومید اکنون بگیر دامن حورالعین. ناصرخسرو. اگر عاشقی دامن او بگیر و گر گویدت جان بده گو بگیر. سعدی. مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی شبی بدست دعا دامن سحر گیرد. سعدی. - ، ازو دادخواهی کردن. بدادخواهی چنگ در دامن او زدن: اگر رحمت نیاری من بمیرم در آن گیتی ترا دامن بگیرم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). نیز رجوع به ترکیب ’دامن کسی را گرفتن’ ذیل لغت دامن شود
میان انگشتان دست یا میان دو پای قرار دادن دامن. اخذ قسمت سفلای فروهشتۀ جامه. گرد آوردن قسمت پایین لباس در میان دست یا سر انگشتان: تشذر، دامن بمیان پای گرفتن. (منتهی الارب) ، کنایه از متوجه ساختن کسی را بانجام کردن کاری: مرا امر معروف دامن گرفت فضول آتشی گشت و در من گرفت. سعدی. ، فرا چنگ آوردن. داشتن بدست: بیدار شو و بدست پرهیز چون سنگ بگیر دامن حق. ناصرخسرو. سعدیادامن توحید گرفتن کاریست که نه از پنجۀ هر بوالهوسی برخیزد. سعدی. - دامن کسی گرفتن، بازداشتن او از حرکت. رها نکردن که برود. از حرکت بازداشتن. مانع رفتن او شدن. مانع ترک کردن وی شدن: چند فشانی آستین بر من و روزگار من دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم. سعدی. - دامن گرفتن کسی را یا چیزی را، متوسل باو شدن. ازو خواستن. او را خواهانی نمودن. پناه باو بردن. باوملحق شدن: زین دیو بی وفا چو شدی نومید اکنون بگیر دامن حورالعین. ناصرخسرو. اگر عاشقی دامن او بگیر و گر گویدت جان بده گو بگیر. سعدی. مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی شبی بدست دعا دامن سحر گیرد. سعدی. - ، ازو دادخواهی کردن. بدادخواهی چنگ در دامن او زدن: اگر رحمت نیاری من بمیرم در آن گیتی ترا دامن بگیرم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). نیز رجوع به ترکیب ’دامن کسی را گرفتن’ ذیل لغت دامن شود